رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 20 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

رایان شش ماهه!!

سلام و هزاران درود...بالاخره وقت کردم بیام!! این چند روزه بابایی خونه بود و تموم وقتم صرف درس خوندن و مساله حل کردن شده بود!!امروز که بابایی رفته یونی از صبح فقط دارم میشورم و تمیز می کنم از بس که این چند روزه هیچ کاری نتونستم بکنم!!خوب از رایان چیگر خودم بگم ....دوشنبه یعنی ٢٠ام بردیمش برای چکاب ماهانه اش! خدا رو صد هزار بار شکر خیلی خوب وزن اضافه کرده بود دقیقا ٩٠٠ گرم که دکترش گفت نسبت به حد نصاب وزنی که باید تو این ماه اضافه میکرد دو برابر!! یعنی کمبود وزن ماه قبلش که جبران شد هیچ اضافه وزن هم داره!!! خلاصه کلی خوشحال شدیم و دیگه سر از پا نمیشناختم... دکترش دیگه بهمون گفت میتونه آب بخوره و پسرم اولین قطرات آب رو سه شنبه ٢١ آذر نوش جان ...
23 آذر 1391

پسر جیگل خودم

سلام و صد سلام... این قدر این چند وقت درگیر بودم وقت نوشتن نداشتم!رایان تقریبا تمام وقتمو میگیره وقتی هم که خوابه یا به کارای خونه میرسم یا درسای بابایی رو میخونم که باهاش کار کنم آخه چیزی تا امتحاناش نمونده!رایان بلا رو هفته ی قبل بردیم خونه ی مادر بزرگاش!اول رفتیم خونه ی مامان من قبل از رفتن با خاله ژاله هماهنگ کرده بودیم و بدون این که مامان و آقا بدونن برا آقا کیک خریدیم و کادو و خلاصه برا آقاجونم به مناسبت بازنشستگیشون و تولد 50 سالگیشون یه جشن کوچیک گرفتیم جای پروانه و کیوان بسی خالی بود!خلاصه بعدشم هم رفتیم خونه ی عمه جان پای نذری و خلاصه بعد از مدت ها فامیل رو که حسابی دلم براشون تنگ شده بود و دیدیم ولی همه بهم گفتن که چه قدر رایان کو...
15 آذر 1391

پیشرفت های سریع السیر!!

سلام , با کلی خبر اومدم!رایان این دو روز یهو همه چی رو با هم یاد گرفت!!! هنوز خودم تو شوکم و باورم نمیشه!! از کجا بگم؟!!آهان, شنبه مامان و بابام و خاله ژاله اومدن خونمون رایان بغل بابایی بود و با هم رفتن استقبال جلوی در همین که بابایی در رو باز کرد و رایان چشمش به خالش افتاد شروع به ذوق کردن و خنده کرد این قد صداش بلند بود که من که داخل اتاق بودم شنیدم و خلاصه خوش آمدگویی حسابی کرد دیگه خدا میدونه که چه قد اون روز خندید و دلبری کرد! بعداز ظهرش بابایی رفت سر کار و ما هم با ماشین آقاجون رفتیم یه دور بزنیم تو ماشین من تل سرمو درآوردمو و موهامو مرتب کردم دیگه یادم رفت دوباره بزنمش رایان بیدار شد و تو بغلم بیرونو نگاه میکرد ما هم مشغمول صحبت ب...
13 آذر 1391

اندر احوالات مهمونی

دیشب رفته بودیم مهمونی خونه ی عمه شیوا,...همه بودن و خوش گذشت ولی از همه بهتر رایان گل گلاب خودم بود که نه گریه کرد نه اذیت! ولی تا ساعت 1 بیدار بود تا این که فهمیدم گرمشه! به محض این که لباسشو کم کردم خوابید!همه میگفتن رایان همیشه این قد آرومه یا امشب این طوریه؟!! خیلی جالب بود! مامان ایران هم که فقط 3 روزگیه رایان رو دیده بود و حالا بعد از حدود 4 ماه که از مسافرت برگشتن وقتی دیدیش کلی خوشحال شد و ابراز علاقه کرد رایان دلبر هم فقط میخندید و بقیه نازش رو میکشیدن ... کیان پسر عمه پریسا هم که الان 2 سال و نیمشه و خیلی رایان رو دوست داره اولش با علاقه با رایان حرف میزد ولی بعد که دید همه دارن به رایان توجه میکنن گریه کرد و رفت خوابید طفلکی.... ...
3 آذر 1391

پسر شیطون من

رایان حسابی شیطون شده و واقعا برام وقتی نمیمونه که به خودم برسم چه برسه به این که بیام نت!! بابایی هم که مشغول درس و امتحانه! خلاصه تمام وقتمو وروجک پر کرده!دیروز مامان جونش که زنگ زده بود گفت برا عاشورا برا رایان لباس مشکی یا حسین خریدن!دل تو دلم نیست زودتر بیان بپوشونمش و عکس بگیرم ازش!ایشالا خود امام حسین مواظبش باشه!راستی امروز فهمیدم ندا که دوست جیگر خودمه و داره مامان میشه نی نی هاش دوقلوان و خلاصه خاله ندا یه کمی اذیته! براش دعا کنید به سلامتی این دورانو بگذرونه.... رایان بی قراری میکنه!راستی دو سه روزه جیغ میکشه!یعنی دیگه تارهای صوتیش کامل شدن!!! برم سراغش که تموم خونه رو گذاشته رو سرش!!.... ...
1 آذر 1391
1